به روایت نگاه

گزارش سیاه پوشان چهارباغ

1399/5/22 11:38
نویسنده : سمانه
98 بازدید
اشتراک گذاری

🍃
تا حالا تجربه ی داغ شدن مغزتون رو داشتین؟اینکه اینقدر به یک موضوعی فکر کنید که حس کنید مغزتون داغ شده.این روزها حس میکنم بخش فکر کن، مغزم داره ذوب میشه.دقیقا از شبی که عطیه برام لینک گزارشش رو فرستاد که بخونم،از همون شب فکر کردنام شروع شد.گزارش عطیه مصاحبه با نوجون های خیابون چهارباغ اصفهان بود.از همون شب ذهن من از ارتباط با کودک نوپا و تربیت بدون فریاد و اصول تغدیه دل کند و چسبید به دوران نوجونی.فکرهام کلاف پیچده ای شدند که هر لحظه بیشتر مغزم رو فشار میدادن.انگار من توی مسیر والدگری،نوجونی رو ندیده بودم.همیشه ذهنم توی دوران بارداری و کودکی میچرخید بعدشم میرسیدم به دوران جونی.حالا گزارش عطیه شده بود سیلی محکمی که سوزشش رو حس میکردم.عطیه خیلی طبیعی دوران نوجونی و ویژگی های اون دوران رو پذیرفته بود اون قدر براش مملوس بوده که تونسته بود با بچه ها راحت صحبت کنه طوری که اونا هم پذیرش رو از طرف عطیه حس کرده بودند و تونسته بودند با عطیه ارتباط برقرار کنند و راحت از حس و حالشون بگن. یکی از گره های کلافم، پذیرش بود. قبول کردن یک سری از رفتارها به عنوان اقتضای سن.میترسیدم به بحران بلوغ فکر کنم به فشار احتمالی که از درون به فرد وارد میشه و کوه آتشفشانی که شروع به فوران میکنه و قراره بچگی رو ذوب کنه و ماحصلش بشه یک آدم بزرگ.من حتی از فکر کردن به این مرحله وحشت داشتم دوست داشتم حتی توی خیال از این مرحله سریع بگذرم و نمودهای بیرونی اون غلیان درون رو نبینم.اما نمیشد،حرفهای بچه های گزارش عطیه نمیذاشت که رد بشم.همه ی این ترس و سردرگمی و کلافگی ادامه داشت تا صبحی که محمد روی کاغذ روی یخچال نوشته بود دارم میرم بهشت رضا پسر فلانی مرده.تنها تصویری که از پسرک توی ذهنم می اومد چهره ی مظلوم سیزده چهارده سالگیش بود. نمیتونستم قبول کنم اون پسرک ساکت،هیجانش رو با دوستاش توی سرعت توی خیابون های شهر تخلیه کرده.مغزم دیگه توان فکر کردن رو نداره شاید یک روزیی که این داغ سبک شد یک روزیی که چهره ی پسرک از ذهنم رفت بشینم و این کلاف رو دوباره باز کنم و بپیچم شاید تونستم یک راهی یک امیدی برای به سلامت طی کردن این مرحله، برای پسرکم پیدا کنم.
لینک گزارش سیاه پوشان چهارباغ رو میذارم پروفایل.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)