به روایت نگاه

روضه های خانگی دهه ی اول محرم

🍃 روضه های خانگی دهه ی اول محرم سال هزار و چهارصد و چهل و دو هجری قمری،شبیه ترین روضه ها به ایده آل ذهنی من بود. بلایی آمده بود که تمام رسم های قبل را تغییر داده بود خیلی ها از این تغییر ناراحت بودند،حق هم داشتند.یک سال انتظار کشیده بودند بروند هئیت بچگی شان،بروند روضه ی سالانه شان،بروند سینه بزنند،گریه کنند اصلا بروند یک گوشه ای بنشینند نگاه کنند.اما داستان برای من جور دیگری رقم خورد.کوچک ترین روضه ی عمرم را تجربه کردم.روضه ای در حیاط خانه ی پدری ام با کمترین مستمع.سخنرانش طلبه ای بود که اسمش روی هیچ پرده ای در سطح شهر نبود،تازه معمم شده ای که نه صدای خوبی داشت نه حتی شعری حفظ کرده بود. فقط روضه خوان خوبی بود.روضه میخواند و گریه...
10 شهريور 1399

گزارش سیاه پوشان چهارباغ

🍃 تا حالا تجربه ی داغ شدن مغزتون رو داشتین؟اینکه اینقدر به یک موضوعی فکر کنید که حس کنید مغزتون داغ شده.این روزها حس میکنم بخش فکر کن، مغزم داره ذوب میشه.دقیقا از شبی که عطیه برام لینک گزارشش رو فرستاد که بخونم،از همون شب فکر کردنام شروع شد.گزارش عطیه مصاحبه با نوجون های خیابون چهارباغ اصفهان بود.از همون شب ذهن من از ارتباط با کودک نوپا و تربیت بدون فریاد و اصول تغدیه دل کند و چسبید به دوران نوجونی.فکرهام کلاف پیچده ای شدند که هر لحظه بیشتر مغزم رو فشار میدادن.انگار من توی مسیر والدگری،نوجونی رو ندیده بودم.همیشه ذهنم توی دوران بارداری و کودکی میچرخید بعدشم میرسیدم به دوران جونی.حالا گزارش عطیه شده بود سیلی محکمی که سوزشش رو حس می...
22 مرداد 1399

یک_روز_تا_بهار

🍃 حرم برایم حکم آخرین پناه را دارد. وقت هایی که غم آنقدر سنگین میشود که دیگر شانه ای برای تحمل سنگینی غمم پیدا نمیکنم حرم آخرین پناهم میشود. حتی وقتی شادی آنقدر زیاد میشود که نمیشود آنرا با کسی تقسیم کنم حرم پناهم میشود. انگار حرم بار اضافی دلم را سبک میکند هر مقدار از غم و شادی و حسرت و بغض و هیجان سهمش از دلم بیشتر باشد، را آنجا خالی میکنم و با یک دل با وزنی متعادل به زندگی بر میگردم. نود و هشت از آن سالهایی بود که زیاد به حرم پناه بردم. جنس غم ها و خوشی هایم سنگین بود آنقدر سنگین که اگر حرم نبود دلم میترکید. هر چه فکر میکنم برای آرزوی موقع تحویل همان موقع که دعای تحویل را میخوانند و همه جا سکوت میشود و مثل همه ی تحویل ها بغ...
29 اسفند 1398

24_روز_تا_بهار

🍃 ظهر پنجره رو باز کرده بودم چشمهامو بستم بیدار بودم خواب هم بودم. هوا بوی اسفند میداد بوی اسفند همین سالها که اسفند گرم تر از چند ماه قبلش میشه و خبری از برف نیست که بابا بگه:" زمین نفس کشیده این برف روی زمین نمیشینه".توی ذهنم لیست کارهای عید نوشتم.بالا پایین کردم که چه کارهایی مهم تر و چقدر زمان میبره که به محمد بگم فلان ساعت لازم دارم پسرک رو مراقب باشه.یک دفعه سردم شد چشمام بسته بود فهمیدم آفتاب داره غروب میکنه.با خودم گفتم امسال خبری از مراسمات عید نیست سفره هفت سین نچینم.به فروزان و امیر فکر کردم که امسال اولین عیدی هست که خونه خودشون هستن،به آزاده و مهدی فکر کردم که امسال وسط سفره هفت سینشون مابین سنبل و سبزه...
5 اسفند 1398

یک_هفته

🍃 مادربزرگ‌ها یک عمر بیخ گوش‌مان می‌خواندند «مادر شدن که ترس نداره.» این‌جوری بهمان می‌گفتند که ترس‌مان بریزد. می‌گفتند مادر شدن آن‌قدرها هم سخت نیست. میوه‌ی دلت را پس از نه ماه می‌چینی: کاشت، داشت، برداشت. تمام. زرنگی مادربزرگ‌ها این بود که راز اصلی را نمی‌گفتند. نمی‌گفتند «مادر شدن» چه آسان، «مادری کردن» چه مشکل. نمی‌گفتند زنان عالم همه از مادری کردن ترسیده‌اند و می‌ترسند. مادری کردن همان‌قدر که اسمش به غولی بزرگ می‌ماند و فکر کردن به سختی‌اش دل آدم را می‌لرزاند، می‌تواند کاری باشد عجیب...
23 تير 1398

سیسمونی

🍃 این هفته مراجعه ام به دکتر با ماههای پیش فرق داشت این هفته من جز کسانی بودم که هر مدل که راه میرفتم و هر مدل چادرم را میگرفتم همه متوجه کوچولویی میشدند که دیگر کوچک نیست.این هفته این من بودم که برعکس ماه های پیش که سکوت میکردم و به حرفهای بقیه گوش میکردم به سوالات خانم های منتظر در مطب جواب میدادم.با دخترک کم سن و سال همدردی میکردم که حق دارد برای جواب غربالگری قلبش از جا کنده شود،به خانمی که نگران هزینه های پیش رو بود دلگرمی دادم که دکتر از آن هایی نیست که مدام سونوگرافی و آزمایش بنویسد،برای خانم نیشابوری آرزوی بهترین ها کردم که در انتظار فرزند بود و برایش توضیح دادم در این چند ماه مراجعه ام به دکتر چند نفری را دیده ام که تحت ...
2 تير 1398

روزهای آخر اسفند همان ترس همان امید...

🍃 هانیه پیام داد این روزها چه میکنی این عکس را برایش فرستادم و منتظر ماندم عکس ارسال شود. به عکس در حال ارسال زل زده بودم، به این فکر میکردم سال دیگه این موقع یعنی این پتو بافتش تمام شده؟ پشیمان نمیشوم که کاموا ایرانی پنج هزار تومانی به جا کاموا ترک هجده هزار تومانی گرفتم؟ شاید تا سال دیگه پرز بزند و از این همه وقتی که برایش گذاشتم و کاموای بهتری نخریدم پشیمان شوم. عکس هنوز ارسال نشده بود، کتاب را ورق زدم، دو فصل مانده بود تا تمام شود. سال دیگه این موقع این کتاب را کی امانت گرفته؟ فرزندش چند ساله است؟ شاید فرزند نوجوانش در کارهای خانه مشارکت نمیکند یا اولیای مدرسه اخطار داده اند که با همکلاسی هایش رفتار مناسبی ندارد و مادر و ...
4 ارديبهشت 1398
1